غروب شبی بزرگ است. خیابان ها شلوغ تر از همیشه، آدم ها پرعجله تر، صف خوردنی ها کوتاه تر شده انگار،"التماس دعا" های موقع خداحافظی رنگ و بوی ملتمسانه تری به خود گرفته و مثل همیشه های رمضان نیست، با مظلومیت خاص ادا می شود.
خودت را به پاکی آب می سپاری. غبار و آلودگی جسم و ظاهرت را پاکی آب می زداید. یک جورایی پیش درآمد و آمادگی برای ورود به شبی که از "هزار ماه برتر و بالاتر" است، برای زدودن غبار آلودگی دل و روحت، برای ورود به یلدای طولانی عاشقانه ها و عارفانه ها.
ساعات اولیه شب است. مدت ها بود انتظار چنین شبی را میکشیدی؛ درست بعد از آخرین شب "قدر" که گذشت، از فردای عید فطر گذشته.
همان زمانی که فراموش کردی اشک های زلال و بی ریا را، های های بلند گریه هایت را، "الهی العفو" هایی را که گوش فلک را کر می کرد. حالا خوشحالی که زنده ای و فرصت دوباره پیدا کرده ای برای طلب آمرزش، برای قول و قراری دوباره و عهد و پیمانی چند باره ...
به نیمه های شب می رسیم، ولی از خواب و خستگی خبری نیست. خنکای پاییزی شب همان خواب نصفه نیمه را هم از سر می پراند. این شب زیبا قرار است در این گوشه مقدس از خاک جمیل تر شود و ماندگارتر. تو هستی و انبوهی از آدم هایی که حالا وجه اشتراکشان بیشتر از تفاوت های ظاهریشان شده. نوای دلنواز "جوشن کبیر" آغاز می شود، "سبحانک یا لا اله الا انت ..."
خدا را به پاکی اش، به بزرگی اش، مهرباین و رحمانیت اش، به ستار بودن، به قهر بودن، به غفار بودنش سوگند می دهی که فریاد رست باشد برای دوری از آتش جهنم، برای دوری از گناه، برای تحمل سختی ها، برای ...
دعا به نیمه رسیده، چشمانت سنگن می شوند، باید، اما بیدار بمانی، امشب برای توست، نخواه که "تقدیر"ت بی حضورت رقم بخورد. حالا که "او" فرصتی دوباره داده، بی منت میزبانت شده، فرصتی داده با وعده بخشش برای جبران گناهانت، برای از زندان تن رها شدن ...
خواب از چشمانت می پرد، وقتی که کودکی همپای مادر بلند فریاد می زند: "الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب ..."
غبطه می خوری به حال آن کودک که در اوج بی گناهی خدا را به فریادرسی می خواند و تو ... مدهوش آن فضای پاک می شوی، گریه های زلال هنگام سوگند دادن خدا به خودش، به محمد (ص)، به علی، به بندگان برگزیده اش. برای حال زارت می گریی و برای مادری که از ته دل برای شفای یگانه فرزندش "امن یجیب" می خواند، دعا می کنی.
چراغ ها خاموش می شود و کسی نمی بیند اعتراف تو را، اعتراف تو به دروغ هایی که به بهانه "مصلحتی بودن" گفتی، غیبت هایی که در لفافه "حق" پیچیدی و به گوش دیگران خواندی، تهمت هایی که ناروا، بی کینه و پر کینه، به خلق الله زدی، نماز هایی که بی هیچ توجهی قضا و ترک کردی ...
اعتراف تو را به عهد شکنی ها. "استغفر الله و الربی و اتوب علیه" همین اطمینان و اعتماد تو به بخشش دوباره و صدباره "او" شاید، خیالت را برای گناه دوباره و صدباره راحت می کرد. نمی دانی چه اتفاقی می افتد، کدام جذبه تو را رها نمی کند که چند باره به یاد آغوش همیشه باز و پذیری "او" می افتی. "صد بار اگر توبه شکستی بازآ ..."
هر گوشه این مکان مقدس را نگاه می کنی "آدم"ها به لاک تنهایی و خلوت خود فرو رفته اند و هر کدام به نوعی خود را بیمه می کنند، بیمه یکساله برای دوری از لغزش، برای نوشت دوباره سرنوشت و این بار هر آنچه به صلاحش است و حکمت "او" حکم میکند.
چراغ ها یک به یک روشن می شوند، چهره ها بعد از آن اشک های بی محابا دیدنی است. قرآن ها که روی سر بودند و ناظر بر عشق بازی بندگان با خدا و قول و قرار های خودمانی بین معبود و بنده، با بوسه ای پایین می آیند و تو دعا میکنی نکند مثل قدر های رمضان های گذشته، بعد از آن سوگند ها، کتاب ها به گنجه بروند.
یادت می آید آن اشک هایی که برای مظلومیت "مردی بزرگ" ریختی، برای علی (ع)، بنده پاکی که تاوان خوبی ها و بندگی هایش را داد و رستگار شد. تولدی دوباره، حس می کنی تازه پا به این عالم خاکی گذاشته ای، همه چیز انگار برایت غریبه اند، آدم های دور و بر، طعم خرماهای نذری که حالا برایت شیرین تر شده، حتی چراغ های راهنمای سر چهارراه که تکلیف تو را برای ادامه راه مشخص می کنند. چراغ راهنمای زندگیت دوباره سبز شده انگار.
امشب رحمت دوست جاریست، مانند رود، نه مانند باران ... اگر دلتان لرزید، بغضتان ترکید، کسی اینجا محتاج دعاست ...
لیست کل یادداشت های وبلاگ
جستجو در وبلاگ
عضویت در خبرنامه وبلاگ
آمار بازدیدکنندگان